داستان نان عطار نیشابوری

سم اعظم خدا را می دانی؟»مردی از دیوانه ای پرسید:

،  نان است اما این را جایی نمی توان گفتدیوانه گفت: «نام اعظم خدا»

مرد گفت: «نادان! شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا، نان است؟»


دیوانه گفت: «در قحطی نیشابور چهل شبانه روز می گشتم،نه

هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درِ هیچ مسجدی را باز دیدم؛

مردم نان استاز آنجا بود که فهمیدم نام اعظم خدا و

 بنیاد دین و مایه ی اتحاد ».

مصیبت نامه ی عطار ص 359